رمان خدایادوستت دارم2

بین مطالب وب سایت جستجو کنید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
محمدبخش ابادی
4:51
پنج شنبه 27 آذر 1393



به شيشه هاي مه آلودتاکسي نگاه کردم باانگشت نوشتم...من تنهام...قطرات آب ازبالاي نوشته روون شدن...لبخندتلخي زدم

-توهم گريه ميکني؟...

به گوشيم نگاه کردم توي شيشه ي سياهش عکس صورتم افتاد....بعدازمدت هاخودموآناليزکردم...

گيراترين عضوصورتم چشماي درشت و عسلي رنگم بود...يادم به حرف باباافتاد

آدم وقتي توچشمات نگاه ميکنه وجودشوسراسرشيريني ميگيره انگارعسل تو چشماته دختر...آدم ازشيرينيش غرق لذت ميشه...

بيني قلمي وخوش فرم ...لباي قلوه اي وپوست سفيدوموهاي خرمايي رنگ...يه چهره ي بي نقص...پرکشيدم به دورانه کودکيم وقتايي که باباميخواست لوسم کنه ميگفت

فتبارک الله احسن الخالقين...

باصداي راننده که ميگفت

-رسيديم خواهر..

به خودم اومدم...

**********

به ساعت نگاه کردم...10...

دلوزدم به دريالباس پوشيدم وتاکسي گرفتم...امشب دلم بدهواي بهشتموکرده بود...

تارسيدن به بهشتم يه حساب سرانگشتي کردم...خرج تاکسايي که اين مدت گرفته بودم خيلي شده بودوپس اندازم روبه اتمام ...

بايدازاين به بعدبه اتوبوس ومتروفکرکنم...

پياده شدموراه افتادم سمت بهشتم بااينکه شب بودولي پارک مملوازآدمايي بودکه داشتن ازاين هواي پاک نهايت استفاده روميبردن...

رفتم ورفتم هرچي جلوترميرفتم تعدادآدماکم وکمترميشدازبين اون دوتادرخت نزديک به هم گذشتم وپابه بهشتم گذاشتم...

همه جافقط فضاي خالي بودبدون هيچ درختي فقط يه تخته سنگ اون وسط بودوهمه جاتاچشم کارميکردفقط چمناي بلندبودنسيمي که ميومدچمناروتکون ميدادومن عاشق اين صدابودم...چشماموبستم وبالذت به صداي پيچش نسيم لابلاي چمن هاگوش سپردم...

رفتم جلوتروروي تخته سنگ نشستم...

-ازاينجاآسمون به خوبي پيداست نه؟....

ازصدايي که پشت سرم شنيدم جاخوردم يکم جابجاشدم وگفتم...

-کي هستي وچي ميخواي؟...

يه دخترباقيافه ي بانمک تقريباهم سنوسال خودم... ازچشماش شيطنت بيدادميکرد...دستاشوبردبالاي سرش وگفت

-نترس بابامن تسليمم نه جنم نه پري فقط اومدم اينجاتايکم خلوت کنم ...

بااخم گفتم

-من نترسيدم...

باپرروييه تمام بدون تعارف نشست کنارم وگفت

-باشه بابا اصن توشجاع حالايکم اون اخماتوبازکن آدم رغبت کنه نگات کنه....اسم من شيرينه توچي؟...

ازاين همه وقاحت وپررويي اين دخترتعجب کردم...پوووفففف اين ديگه کيه...

گره ي ابروهامومحکم ترکردم وگفتم

-به تومربوط نيست بکش کنار...

ازجاش بلندشدوگفت

-باشه باباحالاچراپاچه ميگيري....

ازکيفش يه دفترچه باخودکاردراوردتندتنديه چيزايي نوشت برگه روپاره کردوگذاشت روي سنگ...

-ببين خانم ايکس...چون اسمتونميدونم ميگم ايکس...بهت ميخوره دخترخوبي باشي ازت خوشم اومده اين شمارمه نميدونم چرابهت اعتممادميکنم ولي خب به دلم نشستي يه جورايي احساس ميکنم مثل خودمي...باورکن من نه رفيق ناباب دارم نه دختربديم پاکه پاکم...حتماباهام تماس بگيرمنتظرتم...

بعدم برام دستي تکون دادوباسرعت منوکه توي بهت بودم رهاکردورفت...

**********

چشماموبازکردم....نورشديدي چشماموزددستموحائل بين چشمامونورخورشيدکردم...

کشوقوسي ه بدنم دادم... بايادآوريه قرارامروزم مثل فشنگ ازجام بلندشدم گيج دورخودم ميچرخيدم وبه بي فکري وحواس پرتيم لعنت ميفرستادم...

گوشيموازداخل جيبم درآوردم وبه ساعت نگاه کردم...هفتونيم...

اخرين حرفاي ديروزش توگوشم زنگ زد

(مدارکتونوفردابياريدوراس ساعت هفت اينجاباشيد)...

واي مدارم

بايادآوريه مدارک باکف دست ضربه اي به پيشونيم زدم...

ولي ديگه وقتي نداشتم که بخوام برگردم خونه...

پولايي که همراهم بودوچک کردم...پوووفففف خداروشکرانقدري بودکه کفاف رفت وبرگشتموبده...

انگاراينبارم بايدازخيراتوبوس ومتروبگذرم وباهمون تاکسي برم...

**********

دوتقه به درزدم...باکمي مکث گفت

-بياداخل...

تنهاصدايي که سکوت اتاقوميشکست صداي قدماي من بود....بافاصله ي نسبتازيادي ازميزش وايسادم...

-بشين...

-راحتم...

وقتي ميگم بشين يعني بگيربشنين سرجات...

بي توجه گفتم

-گفتيديه سري نکاتوبايدبهم بگيد...

پوزخندي زدوهمين طورکه دستش توي جيبش بودوقدم ميزدگفت

-به اونم ميرسيم ولي قبلش شمابه من يه توضيح بدهکاريدخانم سعادت...

يه تاي ابروموانداختم بالا

-متوجه منظورتون نميشم...

-به نظرشماحدودادوساعت تاخيراونم روزاول کارتون يکم زيادنيست؟....

دوتادستشوگذاشت روي ميزخم شدسمت من وگفت

-من ازبي نظمي متنفرم وهيچگونه کوتاهي رودرقبال وظايفتون نميپذيرم...

دندوناموروي هم ساييدم وسعي کردم لحن تحقيرآميزشوناديده بگيرم...

-مشکل برام پيش اومد....

صاف وايسادوبانيشخندگفت

-اين بار...تاکيدميکنم فقط اينبارناديده گرفته ميشه...اميدوارم ديگه خواب نمونيدخانم سعادت...

ازحرفش شوکه شدم...

-پف چشماتون وسرووضع آشفتتون مشکلتونولوميده...

دلم ميخواست بادوتادستام انقدرگردنشوفشاربدم تاجلوي چشمام جون بده...پسره آشغال...

بيشترازاون ازدست خودم عصبي بودم...باصداش به خودم اومدم...

-بسيارخب بايدوضعيت الناروبرات توضيح بدم...الناتازه ترک کرده اجازه ي خروج ازاتاقشوفعلانداره...غيرازمواقعي که کابوس ميبينه مشکلي نداره...وظيفه ي توفقط اينه که به نوعي کنارش باشي تاتنهانباشه وذهنش دوباره پرنکشه سمت اون زهرماري...مفهومه؟...درضمن...

صداي وحشتزده ي خدمتکارباعث شدحرفشونيمه رهاکنه...

-قربان خانم دروروخودشون قفل کردن وهرچي صداشون ميکنيم جوابي نميدن...

هه...اين باردومه که يه نفربين حرفاي منوجناب رستگارظاهرميشه وحرفشوقطع ميکنه...

بادادي که زدخدمتکاربيچاره رنگش پريد...

-پس شماواون دوتالندهوري که گذاشتم اونجامراقب باشيد داشتيدچه غلتي ميکرديد؟....

دويدسمت دروازبين دندوناي قفل شده روبه خدمتکارغريد...

-دکترمحتشموخبرکن...

مرددبودم بين رفتن وموندن...ترديدوگذاشتم کناروباقدماي آهسته رفتم سمت همون اتاقي که اوندفعه دختره يابه قولي الناروبردن توش...

صداي جيغوگريه ازپشت دربسته ي اتاق ميومدوپسره همين طورکه داشت پشت دراتاق رژه ميرفت ودست توموهاش ميکشيدازش ميخواست دروبازکنه...يهووايسادپشت درباپاضربه اي حواله ي درکردونعره زد

-الناياهمين الان دروبازميکني ياميشکنمش ...اونوقت تضميني نميکنم که زندت بذارم...

صداي جيغوگريه لحظه اي ساکت شدوکمي بعددرباصداي تيکي بازشد...

رفتم جلوتکيه دادم به چهارچوب درودست به سينه زل زدم بهشون...اولين نظريه اي که به ذهنم رسيداين بودکه خواهربرادرباشن اينوازرنگ چشماشون حدس زدم دوجفت تيله ي خاکستري وشيشه اي...

بادستاش شونه هاي الناروگرفتوگفت

-آروم باش ببين من اينجام آروم باش النا...

باگريه وعجزناليد...

-سردمه ...بروبيرون آرسام بگوبرام بيارن حالم خوب نيست داداش...

حدسم به يقين تبديل شد

فريادزد

-الناخفه شوووووو...خفه شوتاخودم  نفستونبريدم...ديگه ازدست اين بچه بازيات خسته شدم ميفهمي؟؟؟خسسسسسته...

صداي گريش اوج گرفت وناليد...

-داداش توروخدا...

بادادي که زدپرده ي گوشم لرزيد...

-اون دهنتوببندتانبستمش...

گلدون کيريستالي که روي ميز کنارتخت بودوبرداشت وباتمام توانش پرت کردتوي ديوارروبروش ...گلدون هزارتيکه شد...

الناجيغ خفه اي کشيدوناليد

-آرسام...داداش...

باحمله ورشدنش سمت الناديگه صبرکردنوجايزندونستم...رفتم داخل وفريادزدم

-بس کن جناب رستگار...

دستش که آماده ي سيلي زدن بودتوي هواخشک شد...کم کم دستشومشت کردوآوردپايين برگشت سمت من وبايه نگاه اجمالي رفت بيرون...

دخترک بيچاره توي سه گوشه ديوارجمع شده بودوزانوهاشوبغل کرده بود...رفتم سمتش دستمودرازکردم سمتش...

اول بهم نگاه کردولي بعدش دستموگرفتوخودشوپرت کردتوي بغلم وصداي هق هقش اوج گرفت...

**********

 

دروبازکردم درياباچشماي اشکي وبدن لرزون دويدسمتم پايينه مانتوموگرفت وباگريه گفت

-آ...آبجي...توروخدابياااااا....کيارش...

نفس کشيدن ازيادم رفت ...کفشامودرآوردم پرت کردم توي ديوارودويدم توي اتاق...هرچي به اتاق نزديک ترميشدم صداي دادوفرياداواضح ترميشدازبين صداهاجيغاي کيارشوشخيص دادم...

معطل نکردم وبابدني که ازشدت خشم ميلرزيدرفتم داخل...

باصحنه اي که ديدم به نفس نفس افتادم وماهيچه هام منقبض شد...

رفتم سمت قاسم که باکمربندافتاده بودبه جون کيارش...عوضي معلوم نبوددوباره چه کوفتي کشيده که حالش دست خودش نيست...

ازپشت انقدرمحکم هولش دادم که افتادروي زمين...

بااينکه هيکل ظريفي داشتم ولي قدرت بدنيم زيادبودياشايدم اون سگ صفت خيلي ضعيف بود...کمربندوازروي زمين برداشتم ...کيارش لنگ لنگان اومدپشتم وايسادومانتوموچنگ زد...

خون جلوي چشماموگرفت کمربندوبلندکردم وضربه ي اولوزدم سگک کمربنددرست فروداومدوسط کمرش بانعره اي که ازدردکشيدديواراي خونه به لرزه دراومد...

دادزدم

-که زورت رسيده به اين طفل معصوم آررررره؟...مگه نگفته بودم دستت بهشون بخوره دودمانتوبه بادميدم؟...

بلندترازقبل فريادزدم

-گفته بودم يانگفته بودم؟...

ضربه ي دوم

-آشغاله پست فطرت باتوام حيوون...چرالال شدي؟...تواصلابويي ازانسانيت بردي؟تواون ذات کثيفت چيزي به اسم وجدان وجودداره؟...

ضربه ي سوم

يک باره ديگه دست کثيفت بهشون بخوره دنياروازوجودانگلت پاک ميکنم وشرتوکم ميکنم...خرفهم شد؟...

**********

براي بارهزارم توجام غلت زدم...

لعنتي هيچ رقمه خوابم نميبرد...

سرجام نشستم کيارشودرياروبوسيدم...زانوهاموبغل کردم وبهشون خيره شدم...

دلم براشون ميسوزه ...خودم که خودم....اين بيچاره هاهم تابه الان ازاين دنياخيري نديدن...به کجاي اين دنيابرميخورداگه ماهم الان خوشبخت بوديم؟...اگه بابام زنده بود...اگه اون عوضيا...آه ه ه ه...قسم خوردم...قسم خوردم که نذارم خونش پايمال بشه...حتي اگه يه روزازعمرم باقي مونده باشه نابودشون ميکنم....وجودنحسشونوازروي زمين پاک ميکنم...کاري ميکنم که طعم زهروباتموم وجودشون حس کنن...ازاين همه تلخيه سرنوشت که نصيب ماشديکمشم مال اوناباشه...مگه چي ميشه؟؟...

وقتي اوني که اون بالاست حق روبه حق دارنميرسونه ...خودم بايددست به کاربشم...ديگه خيلي وقته ازاون بالاييه قطع اميدکردم...خيلي وقته...

لباساموپوشيدم ورفتم توي حياط...نشستم لب حوض به تصويرماه که توي آب ميرقصيدوزيباييشوبه رخ ميکشيد نگاه کردم...

ماه هم پوچه...اونم ازخودش هيچي نداره...اونم زيباست ولي چه فايده وقتي نورشوازخورشيدميگيره؟...

**********

واردساختمون شدم ويک راست راه اتاقه الناروپيش گرفتم توي راهروجناب رستگارياهمون اقاآرساموديدم که ازدورداشت ميومدصاف زل زدم به روبرووبدون توجه به حضورش راهموادامه دادم اماباصداش متوقف شدم...

-وقتي يه خدمتکاراربابشوميبينه سلام ميکنه نه خانوم سعادت؟...

گره ي ابروهامومحکم کردم...

-من خدمتکارشمانيستم...

صداي پوزخندعميقش مثل وزوزمگس اعصابمومتشنج کرد...

-پس ميشه بگيدشماکي هستيد؟...

-من فقط پرستارخواهرتونم...

چندتاسرفه ي پياپي کرد...

-خانم پرستار(باتاکيد)حيف که حالم مسائدنيست...

بدونه اينکه تغييري توحالتم ايجادکنم گفتم

-منم براي لحظه لحظه ي زندگيم ارزش قائلم ونميخوام بيهوده صرفش کنم پس بااجازه جناب رستگار(باتاکيد)...

هنوزيک قدمم برنداشته بودم که صداش توي راهروطنين اندازشد...

-راستي خانم سعادت شماهنوزمدارکتونوبه من تحويل نداديد...

يفموازروي دوشم برداشتم زيپشوبازکردموپوشه ي مدارکوگرفتم سمتش...

ازچهره ي ملتهب وتب دارش پيدابودکه سرماخورده...

-بگيريدش آقاي رستگارهمه چيزتمام وکمال توشه...

خيره به چشمام پوشه روگرفتوگفت

-بهم بگوآقا...اينطورراحت ترم...

نفس عميق...نفس عميق...حقش بوديه مشتبزنم پاي اون چشم خوشگلش تاحساب کاردستش بياد...مرتيکه يابو...

جوابي بهش ندادم وپشتموکردم بهش ورفتم سمت اتاق النا...صدام زد

-هي کجا؟...

بي توجه وارداتاق شدم ودروبستم...

**********

النادخترخوبي بود...برخلاف اون چيزي که فکرميکردم حرکاتش تماماشادوسرزنده بود....به جزمواقعي که کابوس ميديدوبايدبه زورمحارش ميکردم...

درمورداعتيادش سوالي نپرسيدم واونم توضيحي بهم نداد...

توي اين دوهفته اي که اونجاکارکرده بودم حسابي بهم انس گرفته بود...فقط يه مشکل اين وسط باعث آزارروح وروانم ميشدواين مشکل چيزي نبودجز...

(آرسام)

آدم عجيبي بود...رفتاراي ضدونقيضش گيجم ميکرد...شخصيت متغيري داشت...گاهي مغرور...شاد...جدي...شيطون...ناراحت...

بيشتراوقات چندتايي ازدوستاش دوروبرش بودن مواقعي که کارميکردفوق العاده جدي ميشدولي وقتي پيش دوستاش بودلبخندازلبش پاک نميشد...

تمام اين رفتاراش منوگيج ميکرد...

اين دوهفته مدام جلوي چشمم بوده بعضي اوقات اتفاقي وبعضي وقتابراي جوباشدن اوضاع ووضعيت النا...

وامااينکه چراازخودش نميپرسه برام سواله...

هه...مسخرست...من نميدونم اين قماش چه مرگشونه...نه مريضي دارن نه تاحالاگرسنگي کشيدن نه ميدونن بي پولي وبدبختي يعني چي...انقدرتوخوشي غرقن که خوشي زده زيردلشون...

**********



تعداد بازدید از این مطلب: 1379
بازدید : 1379

می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:









ایامطالب این وبلاگ جالب است؟


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید
تمام حقوق اين وب سايت متعلق به ایران دانلود مي باشد | طراحی قالب : تم ديزاينر
http://uploadboy.com/free363978.html